در به دران - دربدران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

دربدران

حس غریب (چهارشنبه 86/1/29 ساعت 5:0 صبح)

فکر کنم یک ماهی بود که موقعیتش برام پیش نیومده بود تا سری به مسحد جمکران بزنم

از صبح چند جا کار داشتم و چون کمی سرم شلوغ بود صبحانه و ناهار رو بیخیال شدم

داشتم میومدم سمت خونه که تلفنم زنگ خورد و.....

داداش مهدی بود. گفتم کجایی؟؟؟؟؟

گفت: سرکوچه، تو کجایی؟؟؟

گفتم: سرچهارراه. وایسا کارت دارم

گفت: بیا سر ایستگاه

تا رسیدم دیدم اتوبوس علی دانش وایساده و مردم هم دارن سوار میشن، مهدی نشست توی ماشین و گفت پایه ای یانه ؟؟؟

منظورش رو نفهمیدم و گفتم پایه چی؟؟؟

گفت: بابا خیلی کج شدی. جمکران رو میگم

گفتم: آره چرا پایه نباشم و راه افتادم و یه تماس با رفقا گرفتم و دو نفر دیگه هم پیدا کردم و توی مسیر سوارشون کردم و زدم به .......

وقتی وارد قم شدم حال دیگه داشتم، انگاری سرحال اومدم. وقتی رسیدم به بلوار امام زمان(عج)  و روبروی حرم قرار گرفتم بی اختیار یاد جمع رفقا افتادم و شروع کردم

یا امام زمان(عج)  عاشق رویت منم و .........

واقعا یادش بخیر رفقایی که بین ما بودن و رفتن و کسایی که هنوز هستن

اما این بار با تمام دفعات قبل فرق می کرد، انگاری قرار شده خبری باشه

نمی دونم شاید اشتباه می کنم و فقط حس دوری باشه ولی خدا کنه که خبری بشه و .....

آخه این دفعه اصلا توی حالم نبودم و هنوز هم نیستم

اصلا متوجه نبودم که کجا میرم و چطوری اعمال رو انجام میدم، انگاری یکی داشت حلم میداد و بهم خط میداد.

نمی دونم حسی که دارم چطور تعریفش کنم و بگم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم پشت فرمون بشینم و حتی صبر نداشتم تا این حس رو نگهدارم تا منزل و تمام این حرفا رو توی جاده نوشتم و آماده کردم تا وقتی رسیدم خونه سریع بذارم توی وبلاگ و .....

 

 

پ ن.

1.     خدایا می دونم گناهکارم ولی هنوز امید دارم

2.     رفقا برام دعا کنین که خیلی حالم بده و گرفته هستم

 

التماس دعا

یا محمد و علی

 



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • چه نمی خواهیم، چه می خواهیم.. (یکشنبه 86/1/19 ساعت 1:56 صبح)

    داشتم وبلاگم رو یه گردگیری می کردم و کمی جمع و جور که به چندتا پیام رسیدم که رفقا به روز شده بودن

    یه سری مطالب برام جالب بود و ولی با دیدن یکی از مطالب کمی ناراحت شدم گویا 5شنبه یه سری از بچه ها رفته بودن سر خاک حسن و از اونجا منزلشون

    خیلی دوست داشتم با این عزیزان آشنا بشم و در کنار اونها سر مزار حسن کمی صحبت کنیم ولی مثل اینکه قسمت نشد

    توی همین حرفا وبلاگ حسن باز شد و متنی نوشته شده بود که به منظر بهترین جملش رو سوا کردم و آوردم

    می دانیم چه نمی خواهیم اما نمی دانیم چه می خواهیم..

    آره این یه واقعیت که کمتر کسی توی جامعه ما جرات داره بهش فکر کنه و به زبون بیاره

    ما نمی خوایم زور بالا سرمون باشه

    نمی خوایم کس دیگه ای برامون تصمیم بگیره

    نمی خوایم جوونا به خاطر بیکاری و مشکلات دیگه از شهر و کشور آواره بشن ولی.......

    ولی شده یه بار به راه حل این مشکلات فکر کنیم

    شده یه بار دوستانه بشینیم و به حرف دلشون گوش بدیم و کمک کنیم تا از این فکرا بیرون بیان

    نه نشده، نکردیم و دنبالش نبودیم

    و اگه یکی این کار رو بخواد انجام بده اونقدر سنگ جلوی پاش می ندازیم که از کارش پشیمون بشه

    ولی هیچ وقت برای جبران دیر نیست

    از همین امروز شروع کنیم و حداقل به درد دلشون گوش کنیم

    و همون طوری که می دانیم چه نمی خواهیم بدانیم چه می خواهیم..



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • دست خوش (پنج شنبه 86/1/9 ساعت 2:9 صبح)

    بارها و بارها برای نوشتن خودم رو دست افکارم سپردم و بدون هیچ ویرایشی شروع به نوشتن کردم

    هر چیزی که به ذهنم اومد نوشتم و بعضی از اونا رو برای شما رفقا گذاشتم تا بخونید و توی تصمیم گیری و یا هر چیزی کمک کنید

    بگذارید این طوری شروع کنم و بگم

    خیلی وقتا فکر کردن اونقدر برای آدم سخت میشه که اصلا ازش فرار می کنه و پشیمون میشه

    خیلی وقتا رفتار و حرف ها و گفتار دیگران آدم رو به فکر وا می داره

    توی این دنیای مجازی هم که برای خیلی از ماها اولش یه وقت آزاده تا از تمام مشکلات روزمره دور بشیم و از همه چیز رها باشیم خیلی مشکلات پیش میاد که ساعت ها آدم رو مشغول می کنه و یه وقتا حتی از زندگی روزمره هم میندازه

     با یه پیام که یه رفیق جدید یا یه آدم برای اولین بار میده اونقدر خوشحال میشیم که خیلی زود می ریم سراغش که ازش استقبال کنیم و بیشتر باهاش آشنا شیم ولی با پیام یکی از رفقای قدیمی و صمیمی اونقدر ناراحت می شیم که چند ساعت یا روز تمام افکارمون مشغول اون میشه و روزگار رو فراموش می کنیم

    دنیای ما به عصر تکنولوژی معروف شده یعنی خیلی ساده تر از اون چیزی که ما بخوایم فکر کنیم انسانها با هم ارتباط برقرار می کنن

    همه این حرفا رو به خاطر این جمله زدم

    نمی دونم چی صدات کنم رفیق یا نارفیق؛ دوست یا دشمن؛ با وفا یا بی مرام و.....

    منتظرم تا بیای و حرفاتو رو در رو بزنی



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • آخر سالی (سه شنبه 85/12/29 ساعت 1:0 صبح)

    هر سال این موقع که میشه انگار آقا جون صدام می کنه، انگار منتظره تا بچه ها و نوه ها رو دور هم ببینه

    بعضی وقتا فکر می کنم عجب نوه بی معرفتی هستم، آخه آدم پدر بزرگش رو سالی 3-4 بار می بینه

    ولی وقتی مقایسه می کنم می بینم از خیلی ها سر ترم و حداقل سالی یه بار نمی رم سراغش

    با ماشین یکی از رفقا راه افتادم تنهایی برم سراغ آقا جون و شب عیدی یه کادوم رو زودتر از همه بگیرم

    صبح اول وقت بود و یه جورایی بی حوصله بودم، عوارضی رو که رد کردم از تنهایی ضبط ماشین رو روشن کردم و ....

    من دیگه خسته شدم بس که چشام بارونیه

    از دلم تا که فضای غصه رو مهمونیه

    من دیگه بس برام تحمل این همه غم

    بس جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم

    وقتی فایده ای نداره غصه خوردن واسه چی

    واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی

    نمی خوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم

    نمی خوام گناه بی عشقی بیافته گردنم

    نمی خوام در به در پیچ و خم این جاده شم

    واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم

    یا یه موجود کم و خالیه پر افاده شم

    وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم

    آره اونقدر دور و ور خودمون رو شلوغ کردیم که به هم توجه نمی کنیم

    نمی خوایم در به در پیچ و خم این زندگی بشیم ولی شدیم و متوجه نیستیم

    ولی چرا؟؟؟ برای کی؟؟؟

    اصلا برای چی؟؟؟؟

    توی همین افکار بودم که مجبور به توقف ماشین شدم رسیده بودم به عوارضی و بعد هم با سرعت تمام سمت آقا جون

    با دبه آب رفتم سراغش و یه دل سیر باهاش درد دل کردم و وقتی عیدیم رو گرفتم دوباره نشستم پشت رول و بزن بریم سراغ عشق

    10-15 دقیقه بعد جلوی مسجد جمکران بودم و ........

    السلام علیک یا ابا صالح المهدی(عج)

    و بعد از چند رکعت نماز رفتم سراغ حرم عشق بعدی

    نمی دونم شاید این به برکت خود خانم که سالی چند بار به بهانه زیارت هم که شده سری به پدر بزرگم بزنم

    امسالم تموم شد ولی.......



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • رفیق نارفیق (یکشنبه 85/12/27 ساعت 2:14 صبح)

    چند وقتی بودد که ازش خبری نبود

    نه تلفن، نه میل، نه مسیج و نه آف. هیچ خبری نبود

    کم کم داشتم به نبودنش عادت می کردم، داشت فراموشم میشد که همچین کسی رو هم می شناسم

    ولی ......

    جایی بودم و کمی کار داشتم، خیلی ها دور و اطرافم بودن. عمو، چند تا از بزرگ ترا و رفقا، داشتیم صحبت می کردیم که موبایلم زنگ خورد و دیدم اسمش اومد رو گوشی، جواب دادم و بعد از سلام و احوالپرسی مجبور شد قطع کنه، نیم ساعت بعد دوباره تماس گرفت و اینبار من نمی تونستم صحبت کنم و قرار شد یک ربع بعد تماس بگیره

    وقتی دوباره زنگ زد با تمام افکار منفی توی ذهنم جواب دادم

    10-15 دقیقه ای حرف زد و من از تمام حرفاش فقط حلالیتش رو فهمیدم

    با دیدن شمارش اونقدر به هم ریختم که حتی رشته افکارم به هم ریخت که حرفم نیمه کاره موند

    طرف فهمید ولی به روی خودش نیاورد، وقتی از ماشینش پیاده شدم تیکش رو انداخت و رفت

    بعد از یکی دو ساعت تماس گرفت و یه جورایی بازجویی

    نمی دونم باید چی بگم، الان اونقدر به هم ریختم که حتی با تمام خستگی خوابم نمی بره

    نمی دونم ما که توی مرام و معرفت و رفقاقت چیزی کم نگذاشتیم ولی چرا با من این کار رو کرد

    خیلی حرفا رو می خواستم بهش بگم ولی نتونستم چرا این طور شد و چرا با من؟؟؟

    آهای رفیق نارفیق

    فقط یه چیزی بهت می گم

    از ما که گذشت این کار رو با کس دیگه نکن

     



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • آخرین (شنبه 85/12/19 ساعت 4:1 صبح)

    بازم داریم به آخر می رسیم

    آخرین روزا، آخرین ساعات  و آخرین لحظات

    همیشه این آخرین ها خیلی سخت و عذاب آوره

    مخصوصا الان که وقتی به کمی عقب تر برمی گردم و نگاه می کنم و می بینم توی کشکول گداییم هیچ چیزی ندارم که به اون افتخار کنم

    نمی دونم انگار یه جا ایستادم و همش دارم درجا می زنم، یا مثل سنگ آسیاب دور یه محور می چرخم ولی بازم سر جام هستم

    اربعین هم از راه رسید

    این محرم و صفر هم تموم شد ولی بازم آدم نشدم، بازم توشه ای نتونستم جمع کنم

    بازم دلم گرفته، دلتنگ شدم

    ای آقا صدام رو می شنوی دل تنگ حرمت آقا

    منم همونی که گفتی هر وقت دلت گرفت بیا سراغمون، حالا اومدم با کلی دل تنگی، دلتنگ یه بار دیدن، دیدن بین الحرمین، ولی شرمندم و از بابت این شرمندگی سرم رو به پایین انداختم، آخه خودت بهتر می دونی هیچ ره توشه ای ندارم بجز گناه و معصیت

    با تمام این حرفا اومدم، صدات می زنم و می گم

    یه محرم و صفر دیگم تموم شد ولی بازم لیاقت دعوت شما رو پیدا نکردم

    کی می دونه ان شاء الله سال دیگه اگه زنده بودیم

     

    یا محمد و علی



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • بعد از شهدا ما چه کرده ایم؟؟؟؟؟؟ (سه شنبه 85/12/15 ساعت 2:6 صبح)

     

     

     همیشه به خود می بالید که یه بچه بسیجی

    همیشه این عشق رو داشت که بسیج اونقدر توی جامعه مثل قدیم جا باز کنه که همه به بسیجی بودن و اسم بسیجی افتخار کنن و احترام بگذارن و هر کسی خودش رو بسیجی بدونه.

    بسیجی بودن یه عشقِ، یه حس نسبت به فرهنگ بیست و چند سال پیش که در بدو تاسیس بسیج به وجود اومد، حس مشارکت و همدلی.

     

    چند وقتی بود که می دیدید خیلی ها نسبت به این تفکر اصلا توجهی نمی کنن وقتی دنبال علت این موضوع رفت یک مورد خیلی توی چشم می اومد، اونم این بود که همیشه توی کشور ما متاسفانه اول یه چیز ساخته میشه و بعد از چند وقت تازه شروع به فرهنگ سازی می کنیم.

    دنبال راههای فرهنگ سازی می گشت که.......

    دید وای بر من که از بسیجی بودن فقط ادعاش رو دارم و فقط اسمش رو به دوش می کشم.

    متوجه شد خودش هم از این قافله عقب هست و راهش رو گم کرده.

     

    ولی با پی  بردن به اشتباه خود، یه راه حل خیلی مهم پیدا کرد:

    زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا

    داشتم برای اجرای یه طرح فرهنگی توی مسجد به دنبال عکس شهدایی می گشتم که نام مبارکشون روی کوچه های اطراف مسجد بود می گشتیم وقتی به خونه اولین شهید رفتم با دیدن پدر پیر اون شهید از خودم خجالت کشیدم

    چرا ما این شهدا و خانوادشون رو فراموش کردیم

    پدر شهید با دیدن ما اونقدر خوشحال شد و گرم و صمیمی صحبت می کرد که انگار خیلی وقتِ که منتظر ماست تا با ما هم صحبت بشه و از فرزند شهیدش بگه

    از همون موقع بود که با خودم قرار گذاشتم حداقل ماهی یک بار یه سر به این خانوادها بزنم

    رفقا بیایم با هم خونه این شهدا رو پیدا کنیم و یه احوالی از بازمانده هاشون بگیریم و بدونیم که چه کسانی اسامیشون روی کوچه های اطراف خونمون

    یادمون باشه که اگه الان به این راحتی داریم توی این جامعه راه می ریم از برکت خون همین شهداست

     

    یا محمد و علی



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • رفیق (دوشنبه 85/12/7 ساعت 3:33 عصر)

                          

     

    سلام

    بازم روزگاری در به دری فشار آورد روی شونه هام و یه جورایی مجبور شدم به نوشتن و ....

                                 

    نمی دونم چه طور و چه جوری ولی انگار این رفاقتام داره کم کم برام به مصیبت تبدیل میشه

    رفاقت که نه یه جورایی نارفیقان دارن از پشت خنجر می زنن

                               

    از زمانی که خودم رو شناختم و فهمیدم کی هستم یه جورایی برای کسی که به عنوان رفیق خطابش می کردم احترام مخصوصی قائل می شدم

    از خیلی از رفقا چوب خوردم اونم برای حرفایی مثل کم آوردن و آدم فروشی و خیلی چیزای دیگه ولی....

    ولی حیف که از اون رفقا فقط 4-5 تا باقی موندن

                               

    همونایی که صمیمی هستن و هنوز بعد از گشت سالها با هم ارتباط داریم حتی به اندازه یه تماس کوچیک.

    توی رفقای جدید هم که نگو هر وقت کار دارن باهات تماس می گیرن

    خیلی دوست داشتم کسی که توی فکرم هست و چند وقتیه دارم با اسمش کلنجار میرم خودش بیاد و تمام حرفایی که داره توی سرم می چرخه درست یا نادرست بودنش رو برام ثابت کنه

    بگه چی شد و اصلا چرا این کار رو با ما کرد

    بیاد و مثل یه مرد بشینه با هم صحبت کنیم، ولی حیف که اراده این کار رو نداره....

    حیف که ........

                             

    نمی دونم اونقدر به هم ریختم که نمی دونم چی می گم یا می نویسم

    ولی می دونم این تنها راه آروم شدنم هست

    حالا بعد از این حرف از همه شما رفقا و دوستان کمک می خوام

    کمک می خوام تا یه جورایی از شر این همه فکر الکی خلاص بشم و بتونم به گذشته خودم برگردم

                                              التماس دعا

                                     یا محمد و علی



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • حسن و.... (یکشنبه 85/11/22 ساعت 8:0 صبح)

     برای اولین بار می خوام از حسن بگم

    اولین باری که با وبلاگش آشنا شدم و واردش شدم یه حس غریبی داشتم، نمی شناختمش ولی انگار خیلی بهم نزدیک بود.

    چند باری براش پیام گذاشتم و IDش رو ADD کردم

    یک بار به طور کاملا اتفاقی تونستم باهاش چند دقیقه ای CHAT کنم، اونجا بود که فهمیدم فرد عجیبیه      

                                               

    13/10/1385

    چهل روز گذشت......  چهل روز بی حسن.....

    توی این چهل روز و مخصوصاً وقتایی که به حسن نزدیک تر هستم خیلی بهش فکر می کنم

    حسن کی بود............

    چی می خواست ........

    راهش چی بود و به کجا داشت می رفت......؟؟؟

    خوب یادمه وقتی برای مراسم هفتمش وارد حیاط مسجد شدم صاحبان عزا توی یک صف ایستاده  بودن و در صدر این صف پدر بزرگوارش.

    خیلی آرام و متین و استوار مثل یک کوه ایستاده بود و از مهمانان پسرش تشکر می کرد

                                  

    وارد صحن مسجد که شدم یه عکس بالای محفل خودنمایی می کرد

    یه چهره آروم و بشاش، یه جورایی به همه دلگرمی و آرامش می داد و توی خودش فریاد می زد که جام خوبه و اصلاً نگران من نباشید

    اونجا بود که معنای واقعی این جمله رو حس کردم....

    روزی که به دنیا می آیی همه خوشحالند و تو گریان، کاری کن که وقت مرگ تو خوشحال باشی و دیگران گریان.

    حسن واقعاً این طور بود و با آرامش خودش دیگران رو هم آرام می کرد

    اما مراسم چهلمش این طور نبود

    همه چیز مثل قبل بود ولی چهره حسن تغییر کرده بود

    انگار یه بغض توی گلوش گیر کرده بود و قطرات اشک توی چشماش

    داشت فریاد می زد

                                                                              

    یا حسین(ع)

    یا غریب کربلا زینب(س)

    به قول خودش

    کفش که تنگ میشه       می برنش کفاشی

    لباس که تنگ بشه         چندتا تیکه بهش اضافه می کنن

    اما امان از وقتی که دل تنگ بشه ...........

    چارش فقط یه جاست

    بین الحرمین

    یا محمد و علی



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • بغض (دوشنبه 85/11/16 ساعت 3:17 صبح)

     

    دل، دوست، رفیق، عشق

      

    داداش، مهندس، سینیور، اوس سا(مخفف استاد)، حاجی

     

     همیشه گفتم و میگم برا دل خودم می نویسم نه برای چیز دیگه، به تمام کسایی که برای نوشتن ازم کمک می خوان هم میگم بگذار خودش بیاد، نه زور بزن و نه با کلماتت بازی کن

    همیشه وقتی حالم می گیره از خونه می زنم بیرون یه جاده بدون مقصد

     برام مسیج فرستاد با خوندش سریع اومدم توی نت ببینم چی شده

    یک ساعتی رو توی نت بودم و دیدم از آفلایناش چیزی عایدم نمی شه

    از نت اومدم بیرون و باهاش تماس گرفتم کمی صحبت کرد و بعدش یه دفعه گوشی رو خاموش کرد

     برگشتم توی من و براش نوشتم ولی فایده ای نداشت حرف نمی زد

    حرفم رو زدم و دیگه نرفتم سراغش، نیم ساعتی گذشت صدای عموعباس گوشی در اومد  

    اسمش افتاد رو صفحه سلام کرد و خیلی سنگین جواب دادم

    کمی باهاش بحث کردم، چون واقعا دیگه چیزایی که می گفت برام فرق نمی کرد اهمیت ندادم بهش

    فقط بهش گفتم ما مراتبی واسه دوستامون داریم :

    1)داداش: خیلی صمیمی و بدون مرز

    2)مهندس: رفیقی که واسه مشکل دانشگاهی نیاز می شه

    3)سینییور: کسی که احساس خوش تیپی میکنه و این لغت بهش بچسبه

    4)اوس سا(مخفف استاد): کسی که احساس حالیش نیست و فقط استاد گونه درس زندگی بهت می ده حالا ممکنه اصلا نیازی هم نداشته باشی و  ....

    5)حاجی: یکی که جنبه شوخی داره صمیمی هستی ولی مرز داری.یعنی مثل داداش بزرگه ازش حساب می بری

     

    اینا گفتم و گفتم  

    یا علی



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مبعث
    این روزها
    آغاز راه
    ...
    غریبه - آشنا
    آخر سال
    مُحرم یا مَحرم
    انقلاب درونی
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 108 بازدید
    دیروز: 10 بازدید
    کل بازدیدها: 200294 بازدید
  •   درباره من
  • رک لینک
    » <"div class="mdiv> marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this.start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1
    <"div class="kdiv> « : متحرک لوگوی marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this. start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1