یه دوست به اسم حسن - دربدران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

دربدران

روز مادر (شنبه 86/4/16 ساعت 1:6 صبح)

معمولا وقتی تولد حضرت زهرا (س) می رسه همه بچه ها از کوچیک و بزرگ حتی شده با یه شاخه گل ناقابل سری به مادراشون میزنن .

اونایی که مادر رو از دست دادن با کمی حسرت سر مزارش میرن و درد دل می کنن.

بازم طبق معمول آخر هفته که از راه رسید یاد رفقا افتاد و راه افتاد به سمتی که دلش آدرس می داد، مسیر خیلی شلوغ نبود ولی وقتی نزدیک بهشت زهرا (س) رسید کمی شلوغ شد هر کجا رو که چشم می انداختی چند نفری رو می دیدی که نشسته بودن و زیر لب چیزایی رو زمزمه می کرد.

و سر خیلی از این مزارها هیچ کس نبود که ......

به قول یکی از رفقا اینم صله ارواح که بعدا از خودمون هم یاد کنن و سری بهمون بزنن

کمی که دور زد و دیداری تازه کرد نوبت رسید به یه رفیق اهل دل و....

وقتی رسید سر قطعه خانوادش تازه رسیده بودن و داشتن می رفتن سر مزار، جلو رفت و مثل همیشه با استقبال گرم پدر و مادرش روبرو شد چند تا دیگه از دوستانش هم بودم

انگار همه اومده بودن بگن اگه تو نیستی ما هستیم تا بلکه گوشه ای از نبودنت رو برای خانوادت پر کنیم

این اولین سالی بود که مادر گرمای صدا و دستای پسرش رو حس نمی کرد

آره خیلی سخته آدم بیاد سر خاک فرزندش و یکی یکی رفقاش رو ببینه که اومدم تا بگن ما همیشه بیادت هستیم

وقتی حال و هوای مادرش رو دیدم نتونستم طاقت بیارم چون دیدن اشکای مادر برام سخت بود حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم و با همون حال ازش دور شدم، کنار ماشین پدرش اومدم و گفتم که حاج خانم توی یه وادی دیگس و نمی خوام اذیتشون کنم اگه اجازه بدین من مرخص بشم و از طرف من هم از ایشون عذرخواهی کنید و .... راه افتادم و رفتم.

چند جای دیگه هم رفتم و بعد برگشتم سمت خونه ولی هنوز که هنوزه همه حرفام روی دلم مونده و نمی دونم کجا برم و به کی بگم

ولی تنها این رو بگم داش حسن هوامون رو داشته باش و ضمانتمون رو بکن

 



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • حسن حقیقتی ناشناخته (پنج شنبه 86/2/13 ساعت 12:48 صبح)

     

    چند وقتی بود که دنبال این حس عجیبی که از هر طریق از حسن می گرفتم می گشتم، بخشی از این علائم و احساسات رو با کمی صحبت با بیت حسن کاملاً درک کردم، اما یک جمله توی حرفای بیت حسن بود که خیلی ذهنم رو مشغول کرد و معنیش رو متوجه نشدم

    « رفقای حسن تا ما رو می بینن یه جورایی فرار می کنن»

    معنی این جمله همچنان برام نامفهوم بود تا اینکه .....

    وقتی برای اولین بار خانواده حسن رو کنار مزارش دیدم خودم هم چنین حسی رو پیدا کردم، ته دلم خالی شد و پاهام قوت نداشت نزدیک برم.

    نمی دونستم برم جلو یا نه، چند دقیقه ای رو کنار قطعه صبر کردم تا کمی خلوت بشه و من هم کمی فکر کنم ولی هیچ چیز به ذهنم نمی رسید خلاصه بعد کلی دو دلی و گفتم عمو حسن کمک کن.

    این جمله انگار آرومم کرد و بازم همون حس همیشگی، انگار حسن می گفت برو جلو و نترس مادرم می شناستت و فهمیده که اینجایی، وقتی جلو رفتم و خودم رو معرفی کردم با استقبال گرم پدر و مادرش رو به رو شدم مثل بقیه رفقاش و بازم همون حس همیشگی که کنار حسن سراغ آدم میاد.

    هوا کمی تاریک شد و همه رفتن بجز دوستای حسن و دو دوست نزدیکش که بزرگ مجلس ما بودن و از همه نزدیک تر به حسن.

    واقعاً حسن یک حقیقت ناشناخته بود چون پدرش هم می گفت من هم حسن رو نشناختم

    اونجا بود که با تمام حرفایی که از حسن شنیده بودم داشتم به حال خودم تاسف می خوردم که چرا توی همین زمان کوتاه هم نتونستم بیشتر با حسن آشنا بشم و بشناسمش و ارتباط برقرا کنم و اینجا تنها جمله ای که همه رو آروم می کرد:

    «حسن یه پارتی برای آخرت»

    نمی دونم چطور صدات کنم داداش، عمو، رفیق، دوست، آشنا و یا .......

    فقط برامون دعا کن حسن جان

    به قول خودت

    التماس دعا

    یا محمد و علی



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • چه نمی خواهیم، چه می خواهیم.. (یکشنبه 86/1/19 ساعت 1:56 صبح)

    داشتم وبلاگم رو یه گردگیری می کردم و کمی جمع و جور که به چندتا پیام رسیدم که رفقا به روز شده بودن

    یه سری مطالب برام جالب بود و ولی با دیدن یکی از مطالب کمی ناراحت شدم گویا 5شنبه یه سری از بچه ها رفته بودن سر خاک حسن و از اونجا منزلشون

    خیلی دوست داشتم با این عزیزان آشنا بشم و در کنار اونها سر مزار حسن کمی صحبت کنیم ولی مثل اینکه قسمت نشد

    توی همین حرفا وبلاگ حسن باز شد و متنی نوشته شده بود که به منظر بهترین جملش رو سوا کردم و آوردم

    می دانیم چه نمی خواهیم اما نمی دانیم چه می خواهیم..

    آره این یه واقعیت که کمتر کسی توی جامعه ما جرات داره بهش فکر کنه و به زبون بیاره

    ما نمی خوایم زور بالا سرمون باشه

    نمی خوایم کس دیگه ای برامون تصمیم بگیره

    نمی خوایم جوونا به خاطر بیکاری و مشکلات دیگه از شهر و کشور آواره بشن ولی.......

    ولی شده یه بار به راه حل این مشکلات فکر کنیم

    شده یه بار دوستانه بشینیم و به حرف دلشون گوش بدیم و کمک کنیم تا از این فکرا بیرون بیان

    نه نشده، نکردیم و دنبالش نبودیم

    و اگه یکی این کار رو بخواد انجام بده اونقدر سنگ جلوی پاش می ندازیم که از کارش پشیمون بشه

    ولی هیچ وقت برای جبران دیر نیست

    از همین امروز شروع کنیم و حداقل به درد دلشون گوش کنیم

    و همون طوری که می دانیم چه نمی خواهیم بدانیم چه می خواهیم..



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • حسن و.... (یکشنبه 85/11/22 ساعت 8:0 صبح)

     برای اولین بار می خوام از حسن بگم

    اولین باری که با وبلاگش آشنا شدم و واردش شدم یه حس غریبی داشتم، نمی شناختمش ولی انگار خیلی بهم نزدیک بود.

    چند باری براش پیام گذاشتم و IDش رو ADD کردم

    یک بار به طور کاملا اتفاقی تونستم باهاش چند دقیقه ای CHAT کنم، اونجا بود که فهمیدم فرد عجیبیه      

                                               

    13/10/1385

    چهل روز گذشت......  چهل روز بی حسن.....

    توی این چهل روز و مخصوصاً وقتایی که به حسن نزدیک تر هستم خیلی بهش فکر می کنم

    حسن کی بود............

    چی می خواست ........

    راهش چی بود و به کجا داشت می رفت......؟؟؟

    خوب یادمه وقتی برای مراسم هفتمش وارد حیاط مسجد شدم صاحبان عزا توی یک صف ایستاده  بودن و در صدر این صف پدر بزرگوارش.

    خیلی آرام و متین و استوار مثل یک کوه ایستاده بود و از مهمانان پسرش تشکر می کرد

                                  

    وارد صحن مسجد که شدم یه عکس بالای محفل خودنمایی می کرد

    یه چهره آروم و بشاش، یه جورایی به همه دلگرمی و آرامش می داد و توی خودش فریاد می زد که جام خوبه و اصلاً نگران من نباشید

    اونجا بود که معنای واقعی این جمله رو حس کردم....

    روزی که به دنیا می آیی همه خوشحالند و تو گریان، کاری کن که وقت مرگ تو خوشحال باشی و دیگران گریان.

    حسن واقعاً این طور بود و با آرامش خودش دیگران رو هم آرام می کرد

    اما مراسم چهلمش این طور نبود

    همه چیز مثل قبل بود ولی چهره حسن تغییر کرده بود

    انگار یه بغض توی گلوش گیر کرده بود و قطرات اشک توی چشماش

    داشت فریاد می زد

                                                                              

    یا حسین(ع)

    یا غریب کربلا زینب(س)

    به قول خودش

    کفش که تنگ میشه       می برنش کفاشی

    لباس که تنگ بشه         چندتا تیکه بهش اضافه می کنن

    اما امان از وقتی که دل تنگ بشه ...........

    چارش فقط یه جاست

    بین الحرمین

    یا محمد و علی



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مبعث
    این روزها
    آغاز راه
    ...
    غریبه - آشنا
    آخر سال
    مُحرم یا مَحرم
    انقلاب درونی
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 6 بازدید
    دیروز: 29 بازدید
    کل بازدیدها: 197046 بازدید
  •   درباره من
  • رک لینک
    » <"div class="mdiv> marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this.start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1
    <"div class="kdiv> « : متحرک لوگوی marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this. start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1