ده پانزده روزی بود که اونقدر درگیر بود که وقتی برای کارای شخصی و فکر کردن و ... نداشت
اونقدر از این و اون حرف شنیده بود که داشت به کاراش شک می کرد و .....
شده بود یه گوله آتیش و کم کم داشت به خیلی ها نزدیک میشد تا اونها هم از حرم این آتیش بسوزن
کاش صدای این وبلاگ ها اونقدر بلند بود تا به گوش کسایی که نمی خونن برسه
کاش اونقدر با هم صاف و صادق بودیم که ...
کاش حداقل برای توضیح به همدیگه وقت می گذاشتیم
کاش با هم رو راست بودیم و ...
کاش کاش کاش ....
دل به این خوش کرده بود که اگه توی ایام هفته کلی مشکل کار و درس و زندگی و ... داره، ولی در عوض آخر هفته که میشه یه گوشه این دنیا هست که توش چندتا رفیق نشستن و به حرفای همدیگه گوش می کنن و اگه بتونن به هم کمک می کنن
دل به این خوش کرده بود که توی این پاتوق خبری از مشکلات روزمره نیست
دل به این خوش کرده بود که رفاقت توی پاتوق حرف اول و آخر رو می زنه
دل به این خوش کرده بود که ....
از بچگی پاتوق های زیادی داشتم و رفقای زیادی اومدن و رفتن.
حدود سه چهار سال پیش به پیشنهاد یکی از همین رفقا وارد این پاتوق شدم، روزای خوبی بود و خیلی خوش می گذشت، اونقدر که خیلی وقتا بی صبرانه منتظر رسیدن آخر هفته بودم و شاید خیلی از مهمونی ها و مراسمات رو هم نمی رفتم تا به پاتوق بیام ولی حیف ....
حدود یکسال پیش بود که با رفتن چندتا از این رفقا وضع این پاتوق عوض شد حالا هم که انگار همه به جون هم افتادیم تا دستی دستی این پاتوق رو خراب کنیم و چیزی جز نفرت از هم بینمون باقی نمونه
اینجاست که آرزو می کردم این وبلاگا زبون داشتن و صداشون در میومد تا این حرفا رو داد می زدن و یه گوش همه می رسوندن
می رسوندن تا شاید ما آدما کمی به خودمون میومدیم و جلوی این پاشیده شدن رو می گرفتیم
آهای تا به کجا این چنین