چند وقتی بود که دنبال این حس عجیبی که از هر طریق از حسن می گرفتم می گشتم، بخشی از این علائم و احساسات رو با کمی صحبت با بیت حسن کاملاً درک کردم، اما یک جمله توی حرفای بیت حسن بود که خیلی ذهنم رو مشغول کرد و معنیش رو متوجه نشدم
« رفقای حسن تا ما رو می بینن یه جورایی فرار می کنن»
معنی این جمله همچنان برام نامفهوم بود تا اینکه .....
وقتی برای اولین بار خانواده حسن رو کنار مزارش دیدم خودم هم چنین حسی رو پیدا کردم، ته دلم خالی شد و پاهام قوت نداشت نزدیک برم.
نمی دونستم برم جلو یا نه، چند دقیقه ای رو کنار قطعه صبر کردم تا کمی خلوت بشه و من هم کمی فکر کنم ولی هیچ چیز به ذهنم نمی رسید خلاصه بعد کلی دو دلی و گفتم عمو حسن کمک کن.
این جمله انگار آرومم کرد و بازم همون حس همیشگی، انگار حسن می گفت برو جلو و نترس مادرم می شناستت و فهمیده که اینجایی، وقتی جلو رفتم و خودم رو معرفی کردم با استقبال گرم پدر و مادرش رو به رو شدم مثل بقیه رفقاش و بازم همون حس همیشگی که کنار حسن سراغ آدم میاد.
هوا کمی تاریک شد و همه رفتن بجز دوستای حسن و دو دوست نزدیکش که بزرگ مجلس ما بودن و از همه نزدیک تر به حسن.
واقعاً حسن یک حقیقت ناشناخته بود چون پدرش هم می گفت من هم حسن رو نشناختم
اونجا بود که با تمام حرفایی که از حسن شنیده بودم داشتم به حال خودم تاسف می خوردم که چرا توی همین زمان کوتاه هم نتونستم بیشتر با حسن آشنا بشم و بشناسمش و ارتباط برقرا کنم و اینجا تنها جمله ای که همه رو آروم می کرد:
«حسن یه پارتی برای آخرت»
نمی دونم چطور صدات کنم داداش، عمو، رفیق، دوست، آشنا و یا .......
فقط برامون دعا کن حسن جان
به قول خودت
التماس دعا
یا محمد و علی