فکر کنم یک ماهی بود که موقعیتش برام پیش نیومده بود تا سری به مسحد جمکران بزنم
از صبح چند جا کار داشتم و چون کمی سرم شلوغ بود صبحانه و ناهار رو بیخیال شدم
داشتم میومدم سمت خونه که تلفنم زنگ خورد و.....
داداش مهدی بود. گفتم کجایی؟؟؟؟؟
گفت: سرکوچه، تو کجایی؟؟؟
گفتم: سرچهارراه. وایسا کارت دارم
گفت: بیا سر ایستگاه
تا رسیدم دیدم اتوبوس علی دانش وایساده و مردم هم دارن سوار میشن، مهدی نشست توی ماشین و گفت پایه ای یانه ؟؟؟
منظورش رو نفهمیدم و گفتم پایه چی؟؟؟
گفت: بابا خیلی کج شدی. جمکران رو میگم
گفتم: آره چرا پایه نباشم و راه افتادم و یه تماس با رفقا گرفتم و دو نفر دیگه هم پیدا کردم و توی مسیر سوارشون کردم و زدم به .......
وقتی وارد قم شدم حال دیگه داشتم، انگاری سرحال اومدم. وقتی رسیدم به بلوار امام زمان(عج) و روبروی حرم قرار گرفتم بی اختیار یاد جمع رفقا افتادم و شروع کردم
یا امام زمان(عج) عاشق رویت منم و .........
واقعا یادش بخیر رفقایی که بین ما بودن و رفتن و کسایی که هنوز هستن
اما این بار با تمام دفعات قبل فرق می کرد، انگاری قرار شده خبری باشه
نمی دونم شاید اشتباه می کنم و فقط حس دوری باشه ولی خدا کنه که خبری بشه و .....
آخه این دفعه اصلا توی حالم نبودم و هنوز هم نیستم
اصلا متوجه نبودم که کجا میرم و چطوری اعمال رو انجام میدم، انگاری یکی داشت حلم میداد و بهم خط میداد.
نمی دونم حسی که دارم چطور تعریفش کنم و بگم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم پشت فرمون بشینم و حتی صبر نداشتم تا این حس رو نگهدارم تا منزل و تمام این حرفا رو توی جاده نوشتم و آماده کردم تا وقتی رسیدم خونه سریع بذارم توی وبلاگ و .....
پ ن.
1. خدایا می دونم گناهکارم ولی هنوز امید دارم
2. رفقا برام دعا کنین که خیلی حالم بده و گرفته هستم
التماس دعا
یا محمد و علی