چطور بگم خدا؟؟ - دربدران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

دربدران

بیت الرقیه (دوشنبه 86/11/22 ساعت 4:4 صبح)

سلام خدمت تمامی دوستان

اینم گوشه ای کلبه دربه دری ما

امسال هم تموم شد و .....

به کجا چنین شتابان .....



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • صفر و نذر (پنج شنبه 86/11/18 ساعت 2:22 عصر)

    خیلی وقت بود منتظر بودم تا بازم به این روزها برسم و خدا رو شکر که باز هم زنده بودم و به امید خودش بتونم عرض بندگی خودم رو اعلام کنم

    تا اونجایی که یادم میاد با شروع ماه محرم همه میرن بساط طبل و تکیه خود رو به راه می کنن و دیگه خیلی به ارباب ارادت نشون بِدَن و ناپرهیزی کنن، دیگه تا شام عاشورا و نهایتاً یکی دو روز بعدش هستن و دیگه توکل به خدا که بقیش رو خود ارباب درست می کنه.

    ولی متاسفانه یادمون میره که اگه خدایی ناکرده یکی از اقوام به رحمت خدا بره تا چهل روز حداقل دور و اطرافشون می گردیم و همش به فکریم که یه جوری این خانواده رو یاری بدیم.

    اونقدر خودم رو مشغول مادیات کرده بودم که نزدیک بود خودم هم یادم بره که نذر هر سالم چیه و چه تاریخیه.

    عادت ندارم با کلمات بازی کنم برای همین هم فقط از قول عزیزی می گم:

    بازم رسید ماه غربت زینب (س) و ماه دردانه ابی عبدا... (ع)

    و این دو بیت که همیشه جلوی چشمم بوده و هست

    من کیستم رسول خدا را سلاله ام

    اندر حریم زاده زهرا(س) غزاله ام

    نامم رقیه(س) دختر سلطان کربلا

    باب الحوائجم به خدا گر سه ساله ام

    اگر لایق باشیم میزبان قدوم شما در بیت الرقیه(س) به یاد مرحوم علی اکبر سلیمانی هستیم.

    آدرس: خیابان وحدت اسلامی روبروی اداره آگاهی کوچه شهید پهلوان حسن(مسجد قندی) کوچه عنصری بیت الرقیه(س)

    علامت هیئت : پرچم رقیه جان سرکوچه

    خادمین حضرت رقیه (س)

    به کجا چنین شتابان....



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • حج نا تمام (چهارشنبه 86/10/19 ساعت 6:17 صبح)

                                                         

    خیلی وقت بود دنبال موقعیتی بودم که عقده دل رو باز کنم و داد بزنم و اون طوری که دوست داشتم معبود خویش رو صدا کنم.

    خدا قسمت همه بکنه، وقتی وارد مدینه میشی انگار در و دیوار هم دلشون گرفته و بر مردمان نامرد دیار بی وفایی نفرین می فرستند.

    آری مدینه هم فریاد غربت دارد، غربت محمد و علی و فاطمه، غربت بچه های فاطمه و علی.

    از شب اول خیلی دلم می خواست برم کنار درب خانه حضرت زهرا (س) و درد دل خودم و اونایی رو که حتی توی همون لحظات التماس دعا می گفتن رو اونجا به خانوم بگم؛ ولی انگار هنوز پاک و زلال نشده بودم، سومین شبی که دست خالی برگشتم، توی هتل نشسته بودم و فکر می کردم که رفقا با حاج مهدی اومدن و گفتن حال زیارت عاشورا داری و .....

    جای جای مدینه بوی غربت می داد، هر جایی می رفتیم این غربت رو حس می کردیم، غربتی که جز داغ چیزی بر دلمون نمی گذاشت.

    انگار از خود غافل بودیم؛ غافل از اینکه کجا دارم میرم و اصلاً قصد و نتیجه این کارها چیست؟؟؟؟؟؟؟

    وقتی رخت احرام به تن می کنی و آماده میشی و همه رو یکدست و یک صدا می بینی تازه بخشی از عظمت و جلال پروردگار رو می بینی که واقعاً معبودت کیست و تا حالا چه چیزهایی رو از دست دادی!!!

    عظمت اونجاست که خیل عظیم جمعیت رو توی صفا و مروه و صحرای عرفات و گردش به دور خانه دل می بینی.

    تازه الان میفهمم که اول دلتنگی حالاست، به مرادم رسیدم ولی آروم که نشدم هیچ این دلم لحظه ای

    آروم و قرار نداره!!!
    گوشه گوشه ی این سفر معنوی برای ما درس است؛ کافیه که چشمانمون رو باز کنیم و خوب ببینیم!

                                                                 
    ببینیم و به یاد بیاریم که گرچه حج یک سفر معنویست اما اباعبدا... سفر خود رو نیمه تمام گذاشت و از حج خود دست کشید که مبادا قطره از خونش مبارکش روی زمین مکه بریزه و ...

    ببینیم و درس بگیریم از مُحَرَم

    مُحرِم بشیم و شاید مَحرَم، تا ببینیم و صدای لبیک اللهم لبیک حسین و عباس و زینب و رقیه رو بشنویم و به دنبال این صدا از حرم امن اللهی بیرون بیایم و به کربلا بریم

    به پیشواز سالار و سقای دشت بریم، صدای غربت زینب رو بشنویم و همراه و همدم کاروانش باشیم

    حالا احساس می کنم که حج من نیمه تموم مونده و باید کاملش کنم ...

    رفت حاجی به طواف حَرَم و باز آمد

    ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم

    باید بیشتر بخونم تا بیشتر بدونم، که با تمام تکرارهای هر ساله باز هم نام هایی هستید، که با تمام قدمت خود برایم تازگی دارن و هنوز نمی شناسمتان.

    شما کیستید ؟؟؟

    کیستید که با شنیدن نامتان اشک از درون آدمی سرازیر می شود و دل از حُزن و اندوه پر.

    کیستید که حتی با اینکه یکبار هم ندیدمتان باز هم وجودتان را در زندگیم احساس می کنم.

    باید رفت و دید تا شاید فهمید، این ندای غربت از کجاست و ....

     پس خودت راهنمایم باش

    به کجا چنین شتابان...

                                                   



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • مزد (دوشنبه 86/5/22 ساعت 6:55 صبح)

    قسمت رو می بینی

    به قول حاج محمود که می گفت:

    اذن دخول حرم تو یا اباالفضل

    دست عطاء و کرم تو یا اباالفضل

    درست وقتی که فکرش نمی کنی خود آقا میاد و توی یه چشم به هم زدن تمام اوضاع رو زیر و رو می کنه.

    درست توی روزایی که در گیرو دار کارای چاه بودم که خوردیم به این اعیاد و و مثل هر سال البته با کمی تاخیر شروع کردیم به آذین بندی کوچه، تا شاید مثل همیشه گوشه چشمی هم به ما کنن.

    توی همین حال و هوا و زمزمه های زیر لب بودیم که صدای زنگ موبایل باعث شد چند دقیقه ای رو دست از کار بکشیم.

    یه رفیق قدیمی بود که می خواست من رو ببینه و کار مهمی داشت و از ائنجایی که این کار از تمام کارام مهم تر بود آدرس دادم تا خودش بیاد سراغم.

    نیم ساعت بعد ماشینش رو دیدم که اومد توی کوچه و بعد از احوالپرسی گرمی از من و چاه یه پاکت داد دستم و رفت، من هم چون کارم داشن تموم میشد پاکت رو گوشه ای گذاشتم و به کارم ادامه دادم.

    بعد از این که برق ریسه ها رو وصل کردم و تاریکی کوچه با نوری که از زیر حباب های رنگی بیرون میومد روشن شد پاکت رو باز کردم و دیدم که ........

     

    پ.ن

    اینطوریه که میگن قبل از اینکه عرقت خشک بشه مزدت  رو می گیری

    یا اگه یه قدم سمت خدا بری خدا ده قدم سمتت میاد

    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • لیله الرقائب (پنج شنبه 86/4/28 ساعت 8:0 عصر)

     

    همیشه دلمون به اومدن و رسیدن به چیزایی خوش بوده و هست که نداریم و دوست داریم به دستشون بیاریم

    همیشه یک سری آرزوها داریم که ......

    بازم گردش روزگار به ماه رجب رسید، یکی دیگه از ماههای رحمت ایزدی و

    شب آرزوها

     

    بازم سررسید ولی ما کجای کار هستیم و کجای طناب متصل

     

    پی نوشت:

    1. اللهم عجل الولیک الفرج
    2. خیلی ها التماس دعا داشتن و دارن این شبا یا بهتر بگم امشب فراموششون نکنیم

     



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • یادش بخیر (سه شنبه 86/3/29 ساعت 3:42 صبح)

    بعضی وقتا توی حرفایی که بین آدما رد و بدل میشه جملاتی رو پیدا می کنیم که درکشون توی اون لحظه خیلی سخت.

    اونقدر سخت که شاید از یاد ببریم.

    یادش بخیر دوران خدمت عزیزی بود که شاید دو برابر من سن داشت ولی حرفای قشنگی ازش شنیدم که تا حالا هیچ وقت بهشون توجه نمی کردم ولی الان منظورش رو از تمام اون حرفا و نصیحت ها دقیقا متوجه میشم

    می گفت وقتایی که  تنهایی و دلت گرفته معمولا کجا می ری؟؟ در جواب گفتم بهشت زهرا سر خاک دوستان و شهدا و یا امامزاده یا از این قبیل جاها البته بستگی داره چه حال و هوایی داشته باشم

    گفت ما رو همون جاها آزادکن

    خدا بیامرزدت داش علی همون جا هم رها شدی و دلت رو به دریای بیکران الهی زدی و ....

    و الان هم تنها چیزی که برای آروم کردن دل خودم دارم اینه که بشینم و تک تک جملاتت رو روی یه کاغذ بنویسم و در موردشون فکر کنم

    خدا هم اونقدر دوستت داشت که توی این روز عزیز روح پاکت رو از جسم بیکران و دریاییت جدا کرد و نزد سفره مادرت میهمان کرد

    حالا نوبت من رسیده تا بهت بگم ما رو هم توی همون حوالی آزاد کن

     



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • غروب خورشید (شنبه 86/3/5 ساعت 7:10 صبح)

    متن زیر حاصل تفحصی است از دریای بیکران قرآن برای معرفی و شناخت بیشتر زهرا (س) پاره  تن قرآن و کوثر زلال حق.

    این متن درد دل است. بر آن خرده مگیرید. آیاتش پیرامون قیامت است ... اما هر آیه قرآن همچون جواهر چند وجه دارد. زمان تفحص شب شهادت دردانه عشق است.

    در آن خون قلم بر کاغذ هماهنگ با قطره اشک بر گونه لغزید و ... تصویری از کلام وحی را در دل ترسیم کرد.

    بار دیگر، فصل باران چشم هاست. سیرت پاکان زمین سیاهپوش است و صورتشان بستر رود مخزن اشک.

    آنانکه آیه « اِذَا الشَّمسُ کُوِّرَت » را باور ندارند، بیایند و ببینند که خورشید هم خاموش خواهد شد.

    قرن ها پیش در خانه ای که سقفش نبوت بود. دیوارش امامت و پنجره اش، صفحات قرآن، خورشیدی کمر خم کرد. آنگاه بود که آوای وحی بر تارک عالم پیچید که: « وَ اِذَا النُّجُومُ انکَدَرَت » ستارگان آسمان فرو ریختند.

    دستهاس فاطمه زمین را لمس کرد. زیرا توان ایستادن نداشت. آنگاه بود که کوه ـ با همۀ صلابتش ـ فرو ریخت که: « وَ اِذَا الجِبالُ سُیِرَت »

    چهره نورانی اما نحیف فاطمه جوان از جامعه روی برگرداند. آسمان جامعه از افق نورانی دیدگانش محروم شد و همراه آن رشحه ای از نور سکوت مرگبار شب را شکست کرد: « وَ اِذَا العِشارُ عُطِّلَت » لجام گسیختگان جامعه را لجام گسیخته کردند.

    به فرمانش پنجره خانه را بستند تا او با خدایش تنها باشد. حال دیگر او سجده را ـ که زیاترین حالت بندگی است ـ اختیار کرده بود. اگر گوش دل داشتی، صدای پدرش را مس شنیدی که می گفت: بای وفا مردمان مدینه تنهایم گذاردند و پیمان شکنان غذیر روح دو پهلویت را خستند و جانشین به حق تو را در خانه نشاندند... آری او بر غربت همسرش اشک مظلومیت می ریخت. طبیعت توان ناله های حزن انگیز او را نداشت. پیامبر (ص) غضبش را غضب خدا دانسته بود. بیرون خانه، آیات عذاب چون شلاق رعد بر زمین کوفته میشد: « وَ اِذَا الوُحُوشُ حُشِرَت وَ اِذَا البِحارُ سُجِرَت وَ اِذَا النُّفوسُ زُوِجَت وَ اِذَا المَوؤُد|ُ سُئِلَت »

    در چشمهای دنیاطلبان ترس خانه کردع بود. آنانکه به خرمن ولایت آتش افکنده بودند و آنانکه شعله های آتش را به صحن خانه نشانده بودند، هراسان به این سو و آن سو می دویدند.

    صور دمیده شده بود. زمین و آسمان و آنچه در آنها بود، یک صدا خروشیدند که: « بِاَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت ».

    خورشید فاطمه (س)، آنروز خاموش شد. با افول این خورشید فراگیر نمایی از هنگامه قیامت فرا رسید.

    « وَ اِذَا الصُّحُفُ نُشِرَت وَ اِذَا السَّماءُ کُشِطَت وَ اِذَا الجَحیمُ سُیِرَت»

    در تاریکی شب، بدن آزرده و نحیفش را غسل دادند. قطرات آب در سفری وسعت آبشار، بر بدنش فرود می آمدند و در تلاقی با زخمها هم نوا سرود « وَ اِذَا اæÀ¨šُ اُزلِفَت » را سر می دادند. و پس از آن چه تشییع غریبانه ای؟! حال هنگام آن رسیده بود که دردانه افلاک را در حاک جای دهند. آیا این شدنی بود؟ آیا یک قطعه خاک توان آن را داشت که مدفن خورشید شود؟

    « عَلِمَت نَفسٌ ما اَحضَرَت » بر سیاهی شب حاکم گشت. آنانکه دنیا را مزرعه آخرت می دانستند، شادان، فراق طلب می کردند . دیگران نیز در بستر غفلت جا گرفته بودند. او همچنان ستارگان در آسمان  به گردش در آمد و در مکانی مخفی شد. « فَلا اُقسِمُ بِالخُنَّسِ الجَوارِ الکُنَّسِ»

    و فاطمه(س) مخفیانه دفن شد تا افتخارش نصیب تمامی خاک باشد.

    در آنشب همة افلاک و خلائق بر مظلومیت کفو زهرا(س) علی تنها اشک می ریختند و او بر شهیدة غریب خود....

    از آنشب به بعد قدرت مطلقه الهی پس از تدفین تنها یاورش خطاب به نامردمان بیعت شکن مضمونی از این عبارات را ترنم می فرمود که:

    آنشب که ماهم میهمان آسمان شد

    رفت و میان ابرها کم کم نهان شد

    آنشب که زهرا(س) با پدر هم آشیان شد

    عمق جنایتهایتان بر من عیان شد

    « آنشب شدم تنهای تنها صبر کردم»

    آنشب قلم بیش از این دل را یاری نکرد.

    باشد تا وقتی دیگر که دل بشکند و ...



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • حرمت (چهارشنبه 85/11/11 ساعت 12:24 عصر)

    بازم دهه اول ماه محرم تموم شد

    آدما، عزاداری، تکیه، اشک و ....

                             

    7-8  سالم بود که فهمیدم اصل ماجرای عاشورا در بعد از ظهر اتفاق افتاده(حدود ساعت 16)

    از اون وقت هر سال بعد از جمع و جور کردن بساط ناهار از حسینیه می زدم بیرون

    امسال هم مثل سالهای پیش حدود ساعت 16 بود که کارم تموم شد و زدم بیرون .....

    یه سری در حال جمع کردن بساط تکیه بودن. بعضی در حال شوخی و خنده و ......

    بعضی هم که انگار تموم شده و اصلا خبری نبوده از اول

    توی عالم در به دری مشغول چرخ زدن توی خیابون ها بودم که چشمم خورد به یه موتوری و چند قدم جلوتر دوتا دختر که انگار همین الان دارن میرن عروسی

    ماشین رو کنار زدم و بهشون نزدیک شدم، دیدم که اوضاع بالا گرفته و چه دل و قلوه ای رد و بدل می کنن

    برگشتم و سوار ماشین شدم آهنگ مسیج به صدا در اومد یکی از رفقا بود که نوشته بود

    بار الها

    توفیق راز و نیاز و نگهداشتن حرمت این ماه را

     از ما محروم نفرما



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • مدد (پنج شنبه 85/8/25 ساعت 9:49 صبح)

                                                 خدا دستمو بگیر! دارم لیز میخورم...

    من نمیدونم.خودت بگو چرا اینطوری شد! آره می­خوام متوقع باشم... از اون بنده­های لج درآرها! که هی پاسشون میدی به فرشته­هات منتها فرق من اینه که کارم اورژانسیه و غیر خودت هیشکی اَاین کارا بلد نیس. فرق دومم هم اینه که پاس بخورم نمی­رم طرف فرشته­ها ... می­رم هورتی تو بغل جناب شیطان و نفس عزیز فرشته­هات رو هم ننداز جلو. میخوام مستقیم با خودت حرف بزنم. اعصاب هم ندارم. کارم عجله­ایه!

    مگه نگفتی خدامی؟ مگه نگفتی بابامی؟ پس چی شد نوکرتم؟ کجا رفت اون رحمت واسعه­ت؟ کجا رفت اون بابا به منم یه نیگاهی کن ... !

    اصلا به من چه؟ گفتی میدی ... منم میگم می­خوام! همین الانم می­خوام. فردا دیره. بابا یه عمره تو صفم! خودت که میدونستی انقدر حسودم! چرا داری چشمو درمیاری؟ میخوای دست و پا زدنمو ببینی؟ همچی حال میده ببینی بندهه آویزون شده ... به هر طرف چنگ میندازه بند نمیشه ... داد و فریاد هم که میزنه انگار تا هزار کیلومتریش پرنده هم پرنمیزنه که صداشو بشنوفه ... من که گفته بودم خرابتم ... من که گفته بودم مث اون سنگه­ام روی قله دستت رو سَرَ مه؛ اگه برداری دیگه احتیاجی به هل دادن ندارم ... چیه؟ خیلی چندش­آور شدم که روت رو اونور میکنی؟ نیگام کن فدات بشم! خودت که میدونی داغونم!می­دونی نازخرداری نازمی­کنی ها؟

    میدونم لِم من یکیو خوب بلدی گیر دادم! بابا خرابتم یه نیگاهی به اینورم بنداز! خسته شدم.چی بگم که سر تا ته قضیه رو بهتر از خودم میدونی؟ منم دست میذارم رو نخطه ضعفت!!!


    خدای همیشه آنلاین من! ...

    یا عماد من لا عماد له! یا غیث الرحمه! ... أغثنی بحق أبی المهدی(عج)

     



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  • در حوالی بساط شیطان... (دوشنبه 85/8/15 ساعت 3:0 صبح)

    دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛
    فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
    توی بساطش همه چیز بود:
    غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید
    .
    و در ازایش چیزی می‌داد.
    بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند
    .
    و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.
    بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند
    .
    و بعضی آزادگیشان را.
      شیطان می‌خندید .
    و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.
    حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
    انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:
    من کاری با کسی ندارم، ‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.
    نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
    جوابش را ندادم.
    آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:
    البته تو با اینها فرق می‌کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
    از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
    ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
    با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
    به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، ‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
    تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
    آن وقت نشستم و های های گریه کردم.
    اشک‌هایم که تمام شد، ‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
    و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

     

     

                                                                 

     

     



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )

  •    1   2      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مبعث
    این روزها
    آغاز راه
    ...
    غریبه - آشنا
    آخر سال
    مُحرم یا مَحرم
    انقلاب درونی
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 237 بازدید
    دیروز: 10 بازدید
    کل بازدیدها: 200423 بازدید
  •   درباره من
  • رک لینک
    » <"div class="mdiv> marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this.start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1
    <"div class="kdiv> « : متحرک لوگوی marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this. start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1