خیلی وقت بود که منتظر بودم
منتظر بودم تا از راه برسی و بندگیم رو ثابت کنم
بالاخره رسیدی ...
با خودم عهد بستم توی این یک ماه
خودم رو از خیلی چیزا دور نگه دارم ولی...
خودم رو از خیلی چیزا دور کنم ولی...
نشد یا بهتر بگم نتونستم یا اگر هم تونستم خیلی کم موفق شدم
تا اینکه رسیدم به شبای قدر
شبایی که توی اون خدا همه چیز رو با کوچکترین کار و عملی ازش صرفنظر می کنه و ....
نمی دونم توی شب قدر چی شد و پروندم به کجا کشید.
به قول رفیقی می گفت: بزرگی با قومش از غاری در حال عبور بودن
به جایی از غار می رسن که اونقدر تاریک بوده که چشم چشم رو نمی دیده
بزرگ رو به قوم میکنه میگه: از اینجا به بعد سنگ هایی زیر پاتونه، از غار که بیرون بریم همه پشیمان هستن و حسرت می خورن؟!!!!
چه اونایی که از این سنگ ها بردان و چه اونایی که برندارن؟!!!
عده ای گفتن: اگه پشیمان میشیم پس چرا برداریم و بار خود رو سنگین کنیم و ...
عده ای گفتن: برداشتن چندتا زیاد ضرر نداره و بار خیلی سنگینی هم نیست و ...
عده ای هم که با خود حیوانی داشتند در حد توان از سنگ ها برداشتند و بار حیوان خود کردند.
وقتی از غار خارج شدند هر کس پشیمان شد و می گفت چرا حداقل یکی برنداشتم ، چرا بیشتر برنداشتم و...
خدا کنه پایان این ماه حسرت نخوریم که چرا تموم شد و چرا کارهای بیشتری انجام ندادم
و ای کاش.....
پ.ن
- عید سعید فطر بر همه رفقا و بلاگرها مبارک
- هواسمون جمع باشه مثل این آدما نشیم و .....
- امیدوارم ماه رمضون دیگه هم در جوار همه شما باشم و توی مکه، مدینه و یا کربلا ماه خدا رو روزه دار باشیم
- خدا کنه روزه دار واقعی شده باشیم
التماس دعا
یا محمد و علی