چند وقتی بودد که ازش خبری نبود
نه تلفن، نه میل، نه مسیج و نه آف. هیچ خبری نبود
کم کم داشتم به نبودنش عادت می کردم، داشت فراموشم میشد که همچین کسی رو هم می شناسم
ولی ......
جایی بودم و کمی کار داشتم، خیلی ها دور و اطرافم بودن. عمو، چند تا از بزرگ ترا و رفقا، داشتیم صحبت می کردیم که موبایلم زنگ خورد و دیدم اسمش اومد رو گوشی، جواب دادم و بعد از سلام و احوالپرسی مجبور شد قطع کنه، نیم ساعت بعد دوباره تماس گرفت و اینبار من نمی تونستم صحبت کنم و قرار شد یک ربع بعد تماس بگیره
وقتی دوباره زنگ زد با تمام افکار منفی توی ذهنم جواب دادم
10-15 دقیقه ای حرف زد و من از تمام حرفاش فقط حلالیتش رو فهمیدم
با دیدن شمارش اونقدر به هم ریختم که حتی رشته افکارم به هم ریخت که حرفم نیمه کاره موند
طرف فهمید ولی به روی خودش نیاورد، وقتی از ماشینش پیاده شدم تیکش رو انداخت و رفت
بعد از یکی دو ساعت تماس گرفت و یه جورایی بازجویی
نمی دونم باید چی بگم، الان اونقدر به هم ریختم که حتی با تمام خستگی خوابم نمی بره
نمی دونم ما که توی مرام و معرفت و رفقاقت چیزی کم نگذاشتیم ولی چرا با من این کار رو کرد
خیلی حرفا رو می خواستم بهش بگم ولی نتونستم چرا این طور شد و چرا با من؟؟؟
آهای رفیق نارفیق
فقط یه چیزی بهت می گم
از ما که گذشت این کار رو با کس دیگه نکن