تا به کجا این چنین - دربدران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

دربدران

تا به کجا این چنین (شنبه 86/8/12 ساعت 3:54 صبح)

یکی بود یکی نبود

توی همین زمانهای نزدیک بود که آدمهایی یه پاتوقی برای خودشون درست کرده بودن و زمانی رو برای دور بودن از مشغله کار و درس و زندگی توی این پاتوق سر می کردن، زمونه شد و با رفتن چندتا از بروبچ بامرام این پاتوق کمی وضع و اوضاع تغییر کرد، اون موقع  بود که حال و هوای بروبچ هم با همین روزگار تغییر کرد.

بچه ها با سردسته جدید خیلی حال می کردن و .....

ولی اوضاع یه دفعه با یه اتفاق کوچیک زیر و رو شد و خیلی از همین بچه ها با هم درگیر شدن و توی روی هم ایستادن. ماجرا به همین روال ادامه داشت تا اینکه تمام قصه و پازل رسید به یکی از همین پاتوقی ها و بعد از کمی کش و قوس قائله پایان یافت و قرار شد این هم پاتوقی بعد از حل شدن مسئله کوچیکش سری به بچه های پاتوق بزنه اما.....

با گذشت یکی دو ماه دیگه پی ماجرا گرفته نشد تا اینکه با پافشاری چندتا از بچه ها که با شاخ و شونه کشیدن این هم پاتوقی رو برو شده بودن بازم این زخم سر باز کرد و ......

وقتی حرفای هم پاتوقی رو با پی گیرنده شنیدم خنده گرفت و گفتم: بابا چرا بچه شدین و چی می گین، طرف همه چیز رو گردن گرفت و اشتباهش رو قبول کرد و با دلیل بهشون ثابت کردم که تمام قطعات این پازل ما رو به اینجا می کشونه حالا چطور میشه که طلبکار هم بشه؟؟؟؟

بله وقتی که پی ماجرا نگیرین همین همیشه که......

بایدم ما بدهکار بشیم و اون طلبکار!!!!!

وقتی این حرفا رو با یکی از رفقا درمیون گذاشتم و کمی بحث کردیم به شوخی گفت شاید من اشتباه کردم و اصلاً مقصر من بودم؟؟؟؟؟!!!!!!

وقتی دوباره رفتیم پاتوق بازم دیدمش که اومده بود به چشم طلبکار به همه نگاه می کرد، با چند دقیقه صحبت گویا همه چیز حل شد و با خداحافظی از جمع خارج شد.

وقتی رفت دیدم که سردسته یکی دوتا از بچه ها با خودش برد و .....

آخر شب بود می خواستیم بیایم که سردسته گفت من با شما کار دارم و می خوام جایی ببرمتون، از اونجایی که خسته بودم اصلاً حال و حوصله ای نمونده بود از زیرش در رفتم موقع خروج یکی از بچه ها در مورد حرفی که ده روزی ازش می گذشت سوالی کرد و منم با صراحت جوابش رو دادم و خیلی برام جالب بود که با جمله ای روبرو شدم که گفت:

حرف و حدیث ها چیز دیگه ایه و منم گفتم هر چیزی هست بگو تا من برات روشن کنم باحضور چندتا از بچه ها نشد که صحبت کنیم و قرار شد طی یه قرار دوستانه با هم به ادامه بحث بپردازیم.

 داشتم خداحافظی می کردم که وقتی به «م» گفتم تو هم از زیرش در برو و بیا بریم گفت من باید بمونم و وقتی پی گیر شدم فهمیدم حرف شب قبلش جدی شده و .....

آخه ما آدما چه فکری پیش خودمون می کنیم که به همین راحتی در مورد اطرافیانمون قضاوت می کنیم.

به قول دوستی که می گفت :

قضاوت خیلی سخت تر از وکالت است

یا محمد و علی



  • کلمات کلیدی : در به دران
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مبعث
    این روزها
    آغاز راه
    ...
    غریبه - آشنا
    آخر سال
    مُحرم یا مَحرم
    انقلاب درونی
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 9 بازدید
    دیروز: 55 بازدید
    کل بازدیدها: 197104 بازدید
  •   درباره من
  • رک لینک
    » <"div class="mdiv> marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this.start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1
    <"div class="kdiv> « : متحرک لوگوی marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this. start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1