• وبلاگ : دربدران
  • يادداشت : مرگ و زندگي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    ديوانه وار دوستش داشتم .
    ديروز از پاريس برگشتم، و وقتى دوباره چشمم به اتاقم افتاد- اتاق مشتركمان، تخت مان، اثاثيه مان، همه آنچه مرا ياد زندگى موجودى پس از مرگ مى انداخت- چنان اندوه شديدى گريبانم را گرفت كه خواستم پنجره را باز كنم و خود را به خيابان بيندازم. بى اينكه بدانم به سوى گورستان رفتم. گور ساده اش را يافتم، با صليب مرمر سفيدى كه اين چند كلمه بر آن بود:
    او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
    او در آن زير بود. پيشانى بر زمين گذاشتم و هق هق كردم. مدتى دراز در آنجا ماندم. بعد ديدم هوا رو به تاريكى است، و هوسى غريب و ديوانه وار، هوس يك دلباخته نااميد، به جانم افتاد. مى خواستم شب را تا صبح بر سر گورش گريه كنم. اما مى دانستم كه مرا مى بينند و از آنجا مى برند. چه بايد مى كردم؟ با زيركى برخاستم و شروع كردم قدم زنان در شهر مردگان پرسه زدن. اين شهر پيش شهرى كه ما در آن زندگى مى كنيم چه كوچك است. و با اين همه، عده مردگان چقدر بيشتر از زندگان است. ما به خانه هاى بلند نياز داريم، به خيابان هاى پهن و به فضاى بزرگ. و نسل در نسل مردگان، كم و بيش هيچ چيز ندارند. زمين آنان را باز پس مى گيرد، و خدا نگهدار!
    در انتهاى گورستان، در قديمى ترين بخش اش بودم، جايى كه خود سنگ ها و صليب ها هم رو به ويرانى بودند. زمين پر از رزهاى وحشى بود و سروهاى تنومند و تيره رنگ - باغى غمگين و زيبا.
    تنهاى تنها بودم. زير بوته اى سبز خم شدم و خود را ميان شاخه هاى پرپشت و سنگين پنهان كردم.
    وقتى هوا كاملاً تاريك شد، از پناهگاهم بيرون آمدم و به آرامى به راه افتادم. مدتى طولانى گشتم و گشتم اما قبر او را پيدا نكردم. با دست هاى باز جلو مى رفتم؛ دستانم، پاهايم، زانوانم، سينه ام، حتى سرم به سنگ ها مى خورد، اما پيداش نمى كردم. كورمال كورمال، پيش مى رفتم، مثل مردى كور، سنگ ها را، صليب ها را، نرده هاى آهنى را، حلقه هاى گل پژمرده را حس مى كردم. با انگشتانم اسم ها را مى خواندم. اما او را نمى يافتم!
    ماه نبود. چه شبى! در ميان رديف گورها، به شدت ترسيده بودم. روى يكى از گورها نشستم، ديگر نمى توانستم جلوتر بروم، زانوانم يارى نمى كرد. صداى تپيدن قلبم را مى شنيدم! و چيز ديگرى را هم مى شنيدم. چه بود؟ صدايى مبهم و نامشخص. در آن شب نفوذناپذير، آيا صدايى در سرم بود، يا ندايى از زير آن زمين اسرارآميز؟ اطرافم را نگاه كردم: از ترس فلج شده بودم، سردم شده بود، آماده فرياد زدن بودم، آماده مردن.
    ناگهان به نظرم آمد سنگ قبرى كه رويش نشسته ام تكان مى خورد؛ انگار مى خواست بلند شود. با پرشى، به سنگ قبر كنارى جهيدم، و به طرزى مبهم ديدم سنگى كه لحظه اى قبل بر رويش بودم از روى زمين بلند شد، و مرده اى را ديدم كه سنگ را با پشت خميده اش كنار مى زد. به وضوح مى ديدم، با اينكه شبى تاريك تاريك بود. روى سنگ قبر خواندم:
    اينجا آرامگاه ژاك اليوان است كه در پنجاه و يك سالگى به رحمت ايزدى رفت.
    او خانواده اش را دوست مى داشت،
    و مردى مهربان و محترم بود.
    مرد مرده هم مثل من آنچه را بر روى سنگ قبرش بود خواند، بعد سنگى از روى زمين برداشت، سنگى كوچك و نوك تيز، و شروع كرد به دقت حروف را تراشيد. آنها را به آرامى پاك كرد، و با كاسه خالى چشم هاش به جايى كه كلمات حك شده بودند خيره شد. بعد با نوك استخوانى كه زمانى انگشت اشاره اش بود، با حروف درخشان نوشت:
    اينجا ژاك ايوان دفن شده
    كه در پنجاه و يك سالگى مرد
    او با دل سنگى اش مرگ پدرش را جلو انداخت
    چرا كه آرزو مى كرد ثروتش را به ارث ببرد
    او همسرش را آزرد
    فرزندانش را زجر داد
    همسايگانش را فريفت
    از هر كه مى توانست دزديد
    و در فلاكت مطلق مرد.
    وقتى نوشتنش تمام شد، از جا برخاست، و بى حركت به نوشته اش نگاه كرد. من برگشتم و ديدم همه قبرها باز شده، همه مرده ها بيرون آمده اند، همگى نوشته هاى روى سنگ قبرشان را پاك كرده اند و به جايش حقيقت را نوشته اند. و ديدم همه آنان بدخواه، متقلب، دغل، دورو، دروغگو و رذل بوده اند؛ ديدم همه آنها دزدى كرده اند، فريب داده اند، همسايگانشان را آزرده اند، هر كار ننگين و نفرت انگيزى را مرتكب شده اند؛ همان پدران خوب، همان زنان وفادار، همان فرزندان دلسوز، همان دختران پاكدامن، همان تاجران صادق. همه آنها در آستانه منزلگاه ابدى شان، همزمان با هم، داشتند حقيقت را مى نوشتند، حقيقت خوفناك و مقدسى را كه مردم از آن بى خبر بودند يا در زمان حيات آنان، خود را به بى خبرى مى زدند.
    با خود گفتم شايد او هم چيزى بر سنگ قبرش نوشته باشد، و اين بار، بى هيچ ترسى، به سويش دويدم. حتم داشتم او را بى معطلى پيدا مى كنم. بى اينكه صورت او را ببينم، شناختمش، و بر صليب مرمرينى كه مدت كوتاهى قبل خوانده بودم:
    او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
    خواندم:
    او در روزى بارانى به قصد خيانت به دلدارش
    از خانه بيرون رفت، زكام گرفت و مرد.
    صبح كه شد، مردم مرا در كنار قبر او يافتند؛ بيهوش افتاده بودم.